کتابی است از برایان کلارک. از تکالیف سمپوزیوم نویسندگی که باید می خواندم. نمایشنامه‌ای در مورد مردی که در اثر تصادف قطع نخاع شده، کامل فلج است و تصمیم دارد به زندگی خود پایان بدهد. 

داستان برایم تازه نبود. مشابه‌اش فیلم زیاد دیده بودم.

Million Dollar Baby: با بازی کلینت ایستوود و هیلاری سووَنک که قهرمان بوکس در اثر شکستن گردنش به همین نتیجه می‌رسد.

The children act: با بازی اِما تامپسون که در مورد داستان قاضی است که برای ادامه درمان افراد زیرسن قانونی تصمیم می‌گیرد و با پسری مواجه می‌شود که نمی‌خواهد با سرطان زندگی کند.

My sister’s Keeper: داستان دختری که از قانون کمک می‌گیرد تا اجازه ندهد از او برای درمان خواهرش که سرطان دارد، استفاده شود.

اما دوچیز این داستان مرا به فکر فرو برد. یکی اینکه تجربه‌ای نسبتاً مشابه داشتم. یاد مادربزرگم افتادم که به دلیل ضعف ریه به مدت چهار ماه بیمارستان بستری بود. با دستگاه و . . . ، هوشیار بود و همواره می‌گفت که این زندگی را نمی‌خواهد. خسته شده و این زندگی را دوست ندارد. فرق اینجا بود که به جای قانون از خدا می‌خواست که ببردش.

 بحث و گفتگوها فراوان بود، ولی یادم هست که با اینکه بعضی پیشنهاد می‌دادند که به طریقی خواسته‌اش عملی شود ولی کسی حتی فکر انجامش را نمی‌کرد، چه رسد به اینکه سراغ قانون بروند.

هنوز هم نمی‌دانم که آیا در ایران قانونی وجود دارد تا اجازه دهد فرد به زندگی‌اش پایان دهد. مشابه آنچه در این نمایشنامه بود. در مورد قوانین مرگ مغزی شنیده‌ام اما درست نمی‌شناسم.

می‌دانم در بعضی کشورها وصیت‌نامه هست، که خیلی چیزها را باید مشخص کرد. اما اینجا قانون تصمیم می‌گیرد و احتمالا یکسری قوانین نه چندان کامل سنتیِ قدیمی که معلوم نیست به نفع چه کسی است. نمی‌توانم اظهارنظر کنم چون مطالعه نکرده‌ام. اما می‌رسم به پرسش اصلی. «این زندگی مال کیه؟»

درحال مطالعه کتاب بودم که پسر 12 ساله‌ام وارد اتاق شد. پرسید که اسم کتاب چیست؟ گفتم: «این زندگی مال کیه؟» بدون لحظه‌ای درنگ و اطمینانی کامل گفت: «من». کمی جا خوردم. حتی لحظه‌ای فکر نکرد.

درحالیکه اگر از من می‌پرسیدند شاید بی‌درنگ جواب نمی‌دادم. واقعا، این زندگی مال کیست؟ قاعداتا من. اما آیا واقعا آن را تمرین می‌کنم.

می‌دانم که مراقبت و رسیدگی از آن وظیفه من است. این کار را حداقل در مورد بدنم و تا جای ممکن ذهنم و روحم انجام می‌دهم. ولی آیا واقعا برای خودم زندگی می‌کنم؟ این آزادی را دارم که برای زندگی‌ام تصمیم بگیرم؟ یا اینکه ناخودآگاه برای بچه‌هایم، خانواده‌ام یا یکسری اهداف تحمیلی جامعه و رسانه‌ها زندگی می‌کنم.

می‌دانم که هیچ کس آزادی و اختیار مطلق ندارد. یکسری جبر طبیعت است و یکسری قوانین. اما آزادی و حق انتخاب همواره وجود دارد و تمرین می‌شود. هر لحظه، هر آن.

بخشی از کتاب «جدال با مدعی» نوشته دکتر اسماعیل خوئی را به یادم آمد. می‌گفتند همین که انسانی زنده است، یعنی زندگی را انتخاب کرده، حال ممکن است که از این زندگی راضی نباشد اما در این انتخاب زندگی را پذیرفته است.

حال من انتخاب کرده‌ام که زندگی کنم. برعکس شخصیت داستان که به دلیل شرایط جسمانی‌اش انتخاب کرد که بمیرد. چقدر این زندگی را مطابق با ارزش‌های خودم پیش می‌برم؟ چقدر آزادی در انتخاب‌هایم را تمرین می‌کنم و اجازه نمی‌دهم جبر به هرشکلی روی آن سایه بیافکند؟ چقدر مسئولیت زندگی‌ام را پذیرفته‌ام و نتایجم را گردن این و آن نمی‌اندازم؟

فکر نکنم بتوانم بنویسم. حداقل الان نه! زمان نشان می دهد و پاسخ همه این سوالات به شکل زندگی‌ای که در سال‌های آینده خواهم داشت، داده می‌شوند.

این کتاب تلنگری بود برای نگاهی دیگر به حق زندگی و تمرین آزادی‌هایم.

سپاس از شاهین کلانتری عزیز برای معرفی این کتاب.

www.shahinkalantari.com