وقتی نویسندگی را حرفهای و با آموزش درست شروع کردم، تازه فهمیدم چه دنیای گستردهای دارد. از انواع نوشتارهای مختلف بگیر تا تمرین کلمهبرداری و جملهورزی و رونویسی. خواندنهای هدفمند و تمرینهای سنجیده. نه تنها زبانی جدید، سوادی تازه و مهارتی کاربردی است.
بلکه دنیایی پهناور، متنوع و هیجانانگیز که در آن قدرتی جادویی برای ابراز خود پیدا میکنی. تواناییای که بتوانی هدفمند و حرفهای در عین حال زیبا و خلاقانه آنچه طی سالها در وجودت تهنشین شده، ارائه بدهی تا شاید چند نفری با خواندن آن، آگاهتر شوند، به فکر فرو روند یا حتی فقط برای چند لحظهای، لذت همراهشدنشان با افکارت را تجربه کنی.
یکی از تمرینهایی که دوست دارم، رونویسی است. مهم نیست چه باشد. هر متنی که آن را دوست داشته باشی. همانطور که آن را بلند میخوانی، از روی آن مینویسی. جذابیتش برای من ایدهها و افکاری است که حین خواندن و بعد رونویسی به ذهنم میرسد.
گاهی افسوس میخورم که ای کاش در زمان کودکی و مدرسه با رونویسی چنین برخوردی داشتیم. کاش آن زمان یاد میگرفتیم کمی با تفکر و تامل از روی متنهای ادبی بنویسیم. بجای نوشتنهای طوطیوار و بیهدف که فقط دفتر پرکردیم و انگشتانمان کج و معوج شد، یاد میگرفتیم به کلمات بکار رفته، معنی جمله، نگارش و افکار نویسنده توجه کنیم. کاش بجای خاموش شدن نوری درونمان در اثر تکرارهای بیهوده و تنبیهی، جرقه ایدههای نو درونمان روشن میشد.
یکی از تمرینهایم خواندن مقاله دیالکتیک انزوا از اکتاویو پاز بود. این بخش از مقاله که در مورد عشق است برایم جذاب بود که اینجا رونویسیاش کردم:
«آنچه از عشق (که هوس، وصلجویی، میل به افتادن و مردن و درعین حال باز متولد شدن است) انتظار داریم این است که به خود اندکی از زندگی حقیقی ارزانی داریم، اندکی از مرگ حقیقی بدهیم. این خواهش را برای شادی یا آسایش نداریم، بلکه لحظهای از کمال زندگی را میجوییم که در آن متضادها محو میگردند، که در آن زندگی و مرگ، زمان و ابدیت اتحاد مییابند. به شیوهای مرموز متوجه میشویم که زندگی و مرگ چیزی جز دو صورت –متضاد اما مکمل- واقعیتی واحد نیستند. در کار عشق آفرینش و تباهی یکی میگردند و انسان در عشری از اعشار یک ثانیه نیم نگاهی به حالتی کاملتر از وجود میاندازد.
در جهان ما، عشق تجربهای تقریبا دستنیافتنی است. همه عوامل-اخلاقیات، طبقات اجتماعی، قوانین، نژادها و حتی خود عشقورزان- با آن مخالفت میورزند. زن همیشه برای مرد آن «دیگری» بوده است، آن متضاد تکمیل کننده. اگر قسمتی از وجود مرد با شیفتگی بخواهد با او اتحاد یابد، قسمتی دیگر- که به همان اندازه مبرم است- اورا رد و نفی میکند. زن شیئی است گاه نفیس، گاه آزارنده، اما همیشه متفاوت. با تبدیل او به شیئی و او را در معرض تغییراتی قراردادن که علائق، غرور، اضطراب و نفس عشق مرد اعمال میکند، مرد اورا به وسیلهای بدل میکند، وسیلهای برای کسب تفاهم و لذت، طریقی برای دستیابی به بقا. زن، چنانکه سیمون دوبوار گفته است، یک بت، یک الهه، یک مادر، یک ساحره یا یک پری الهام است، اما هیچگاه خود خویش نیست. از این رو روابط عشقی ما از آغاز فاسد است، از ریشه مسموم است. شبحی میان ما حائل میشود و این شبح تصویر زن است، تصویری است که ما از او ساختهایم و او خود را در آن میپوشاند. هنگامی که دست برمیآوریم تا اورا لمس کنیم، نمیتوانیم حتی جسمی لایشعر را لمس کنیم، زیرا همیشه این تصویر رام و فرمانبر ازبدنی تسلیم مانع میشود. و همین اتفاق برای او هم میافتد. او تنها میتواند خود را بصورت یک شیئ، چون چیزی «دیگر» تصور کند. هیچگاه بانوی خود خویش نیست. وجود او از میان آنچه واقعا هست و آنچه که فکر میکند هست تقسیم شده است و این تصور را خانواده، طبقه اجتماعی، مدرسه، دوستان، مذهب و عاشق او بر او تحمیل کردهاند. او هیچگاه به بیان زنانگی خود نمیپردازد، زیرا این زنانگی همواره خود را در اشکالی بروز میدهد که مردان برای او اختراع کردهاند.
عشق، چیزی طبیعی نیست. چیزی انسانی است، مشخصترین نشانه انسان است. چیزی که ما خود ساختهایم و در طبیعت یافت نمیشود. چیزی که هر روز میسازیم و تباه میکنیم.
اینها تنها موانع میان ما و عشق نیستند. عشق یک انتخاب است... شاید انتخاب آزاد سرنوشت و کشف ناگهانی پنهانیترین و محتومترین بخش وجود ما باشد. اما انتخاب عشق در جامعه ما ناممکن است. برتون در یکی از بهترین کتابهایش «عشق دیوانه» میگوید که دو مانع از همان ابتدا عشق را محدود کرد؛ عدم قبول اجتماعی و تصور مسیحی گناه.
عشق برای تحقق حود باید از قوانین جهان عدول کندو این کار رسوایی و اغتشاش است، تخطی دو سیاره است که مدار مقدر خود را ترک میکنند و در میانه فضا بسوی یکدیگر میشتابند. تصور رمانتیک عشق، که متضمن گسستن و فاجعه است، تنها تصوری است که امروزه از عشق میشناسیم، زیرا همه چیز در جامعه ما آن را از اینکه انتخابی آزاد باشد، باز میدارد.
زنان در تصوری محبوسند که جامعه مذکر برآنان تحمیل کرده است، بنابراین اگر آنان به انتخابی آزاد دست بزنند، این انتخاب باید الزاما نوعی زندانشکنی باشد. عاشقان می گویند:« عشق اورا تغییر داده است، اورا کس دیگری کرده است.» و حق با آنان است. عشق زن را به کلی دیگرگون میکند. اگر شهامت عاشق شدن داشته باشد، اگر شهامت خود بودن داشته باشد، باید تصوری را که جهان او را در آن زندانی ساخته، درهم بشکند.
مرد هم در انتخاب باز داشته شده است. دامنه امکانات او بسیار محدود است. در کودکی در مادر یا خواهرش زنانگی را کشف میکند. از آن هنگام عشق را با مناهی یکی میپندارد. وحشت و جاذبه زنای با محارم روابط عاشقانه مارا مشروط کرده است. زندگی جدید هم درحالیکه بیش از حد به امیال ما دامن میزند، با انواع مناهی از نوع اجتماعی، اخلاقی و حتی بهداشتی، آنها را سرکوب میکند. جرم، مهمیز هوس و هم افسار آن است. همه چیز انتخاب مارا محدود میکند. مجبوریم عمیقترین عواطف خود را با تصوری که گروه اجتماعی ما از زن میپسندد، تطبیق دهیم. عشق ورزیدن به افراد سایر نژادها، فرهنگها یا طبقات اجتماعی دشوار است، هرچند کاملا امکان دارد که مردی سفیدپوست، زنی سیاه پوست را دوست بدارد یا زنی یک نفر چینی را دوست بدارد یا آقایی خدمتکار خویش را و بالعکس. اما این امکانات مایه شرمساری است و از آنجاکه از انتخاب آزادانه منع شدهایم، همسری از میان زنان «مناسب» برمیگزینیم. هیچگاه اعتراف نمیکنیم که با زنی ازدواج کردهایم که دوستش نمیداریم، زنی که شاید مارا دوست بدارد، شاید، اما قادر نیست خود واقعی خویش باشد. سوان میگوید:« و این فکر که بهترین سالهای زندگیام را با زنی هدر دادهام که به من نمیخورده. . .» اکثر مردان عصر ما میتوانند این جمله را در بستر مرگ تکرار کنند. و همچنین اکثر زنان عصر ما میتوانند با تغییر یک واژه آن را تکرار کنند. جامعه با تصور عشق به منزله پیوند مستحکمی که هدف آن به دنیاآوردن و پرورش کودکان است، سرشت عشق را نفی میکند، یعنی آن را با ازدواج یکی میپندارد. هر عدولی از این قانون کیفر دارد و شدت این کیفر به زمان و مکان بستگی دارد. (در مکزیک اگر عدول کننده زن باشد، این کیفر مرگ است، زیرا-همانند همه ملل اسپانیایی تبار- ما دو نظام اخلاقیات داریم: یکی از آن «آقایان» و دیگری برای زنان و کودکان و فقیران)
اگر جامعه اجازه انتخاب آزاد میداد، حمایتی که از ازدواج میشود موجه مینمود. از آنجا که جامعه اجازه چنین انتخابی را نمیدهد، باید این حقیقت را قبول کرد که ازدواج نهایت تحقق عشق نیست، بلکه صورتی قانونی، اجتماعی و اقتصادی است که هدفی مغایر با هدف عشق دارد.
استحکام خانواده به ازدواج بستگی دارد، که تبدیل به حمایتی محض از جامعه میشود و هدفی جز تولید مجدد آن جامعه ندارد. از این رو ازدواج طبیعتا محافظهکار است. حمله به آن حمله به شالودههای اجتماعی است. و به همین دلیل عشق عملی ضد اجتماعی است، هرچند نمیخواهد چنین باشد. هربار که عشق موفق به تحقق خود شود، اساس ازدواجی را درهم میشکند و آن را بدل به چیزی میکند که مطلوب جامعه نیست؛ مکاشفه دو موجود تنها که جهان ویژه خود را میآفرینند. جهانی که دروغهای جامعه را رد میکند، وقت و کار را نسخ میکند و خود را خودبسنده میداند. پس جای هیچ شگفتی نیست، اگر جامعه عشق و شاهد آن-شعر- را با کینهای متساوی کیفر دهد. و آن دورا محکوم به اقامت در دنیای پرآشوب و زیرزمینی مناهی، پوچی و غیرعادی کند. باز جای شگفتی نیست اگر هم شعر و هم عشق در اشکال غریب و نابی چون یک رسوائی، یک جرم، یک قطعه شعر منفجر شوند.
در نتیجه حمایتی که از ازدواج میشود، عشق مورد تعدی قرار میگیرد و فحشا یا مورد مدارا یا مشمول مراحم دولت. نظر مبهمی که نسبت به فحشا ابراز میگردد، خود بسیار چیزها را آشکار میکند. برخی از مردم این نهاد را مقدس میدانند، اما فحشا در میان ما متناوباً مورد کینه و تمایل است. روسپی، کاریکاتوری از عشق است، قربانی عشق است، نمودگاری از نیروهایی است که جهان مارا به پستی میکشانند. اما حتی این تغییر هجوآمیز از عشق نیز کافی نیست. در برخی از محافل پیوندهای ازدواج چنان سست است که بیبندوباری حکم قانون کلی را دارد. کسی که از بستری به بستر دیگر میرود، دیگر آدمی بی بندوبارخوانده نمیشود. زنباره-مردی که نمیتواند از خویش فراتر رود، زیرا همیشه زنان بازیچههایی برای خودخواهی و اضطراب او هستند- شخصیتی است که به همان اندازه شوالیه آواره از رواج افتاده است. دیگر کسی نیست که اغوا شود، همچنان که دیگر دوشیزهای نیست که نجات داده شود یا غولی بیابانی که کشته شود. »
« از سویی دیگر، روابط عشقی جدید تقریبا همیشه بلاغی است، تمرینی ادبی و بزرگمنشانه است. مکاشفهای از انسان نیست، تنها سندی دیگر برای توصیف جامعهای است که جرم را تشویق و عشق را محکوم میکند. آیا آزادی شهوت است؟ طلاق دیگر یک پیروزی نیست. طلاق دیگر راهی برای درهم گسستن پیوندهای استوار نیست، که اجازهای است برای مرد و زن تا با آزادی بیشتر دست به انتخاب بزنند. در جامعهای مطلوب، تنها مبانی طلاق از میان رفتن عشق یا پیدایش عشقی تازه است. در جامعهای که همه کس قادر به انتخاب باشد، طلاق چون فحشا و بیبندوباری و زنا به یک تناقض یا امری نادر بدل خواهد شد.»
حرفهای زیادی برای گفتن وجود دارد. هر پاراگراف و بسیاری از جملات این مقاله، من را به فکر واداشت. اما آنچه در اینجا روی آن تاکید میکنم، جایی است که میگوید جامعه در تلاش است تا همانند خود را بیافریند. به همین دلیل است که به اشکال مختلف حق انتخاب را از ما میگیرد.
ما همگی میدانیم که جامعه کنونی جامعه سالمی نیست. بنابراین بازآفرینی آن یک اشتباه محض است، حالا هرچقدر هم جامعه این نیاز را داشته باشد، اما نسل آینده نیازهای دیگری دارد. برای شکوفایی تغییر اجتناب ناپذیر است.